You can edit almost every page by Creating an account. Otherwise, see the FAQ.

فهرست حکایت‌های گلستان سعدی

از EverybodyWiki Bios & Wiki
پرش به:ناوبری، جستجو

فهرست حکایت های گلستان سعدی به ترتیب زیر هستند:

توضیحات تکمیلی: در هر مورد چند سطر از حکایت برای آشنایی آورده شده که میتوان با مراجعه به کتاب آن را کامل خواند.

باب اول در سیرت پادشاهان[ویرایش]

حکایت شمارهٔ ۱: پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

حکایت شمارهٔ ۲: یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

حکایت شمارهٔ ۳: ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی، باری پدر به کراهت و استحقار در او نظر می‌کرد، پسر به فراست و استبصار به جای آورد و گفت: ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند. نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر.

حکایت شمارهٔ ۴: طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع از قلّه کوهی گرفته بودند و ملجأ و مأوای خود ساخته. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی‌کردند که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.

حکایت شمارهٔ ۵: سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا.

حکایت شمارهٔ ۶: یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.

حکایت شمارهٔ ۷: پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد.

حکایت شمارهٔ ۸: هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند.

حکایت شمارهٔ ۹: یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.

حکایت شمارهٔ ۱۰: بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.

حکایت شمارهٔ ۱۱: درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را.

حکایت شمارهٔ ۱۲: یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

حکایت شمارهٔ ۱۳: یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی‌گفت.

حکایت شمارهٔ ۱۴: یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نهاد همه پشت بدادند.

حکایت شمارهٔ ۱۵: یکی از وزرا معزول شد و به حلقه درویشان درآمد اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.

حکایت شمارهٔ ۱۶: یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی‌آرم بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.

حکایت شمارهٔ ۱۷: تنی چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنّی بلیغ و ادراری معین کرده تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان ظنّ آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد خواستم تا به طریقی کفاف یاران مستخلص کنم آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته‌اند.

حکایت شمارهٔ ۱۸: ملک زاده‌ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریخت.

حکایت شمارهٔ ۱۹: آورده‌اند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.

حکایت شمارهٔ ۲۰: غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّ و جلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

حکایت شمارهٔ ۲۱: مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

حکایت شمارهٔ ۲۲: یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. طایفهٔ حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف. بفرمود طلب کردن.

حکایت شمارهٔ ۲۳: یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت.

حکایت شمارهٔ ۲۴: ملک زوزن را خواجه‌ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی. اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد. مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی.

حکایت شمارهٔ ۲۵: یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاه است و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغولند و در ادای خدمت متهاون.

حکایت شمارهٔ ۲۶: ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت.

حکایت شمارهٔ ۲۷: یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگر نه به قوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد. فرمود تا مصارعت کنند.

حکایت شمارهٔ ۲۸: درویشی مجرد به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت: این طایفهٔ خرقه‌پوشان امثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.

حکایت شمارهٔ ۲۹: یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّ و جلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی.

حکایت شمارهٔ ۳۰: پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد. گفت: ای ملک به موجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

حکایت شمارهٔ ۳۱: وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد.

حکایت شمارهٔ ۳۲: شیّادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده‌ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

حکایت شمارهٔ ۳۳: یکی از وزرا به زیردستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی.

حکایت شمارهٔ ۳۴: یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد.

حکایت شمارهٔ ۳۵: با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم.

حکایت شمارهٔ ۳۶: دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی.

حکایت شمارهٔ ۳۷: کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد، گفت: شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزّ و جل برداشت.

حکایت شمارهٔ ۳۸: گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

حکایت شمارهٔ ۳۹: هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت: به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس‌ترین بندگان.

حکایت شمارهٔ ۴۰: یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد. ملک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پرهٔ بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخر الجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی.

حکایت شمارهٔ ۴۱: اسکندر رومی را پرسیدند: دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده. گفتا: به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

باب دوم در اخلاق درویشان[ویرایش]

حکایت شمارهٔ ۱: یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفاند.اند

حکایت شمارهٔ ۲: درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت: یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید.

حکایت شمارهٔ ۳: عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی‌گفت: ای خداوند ببخشای! وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم.

حکایت شمارهٔ ۴: دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

حکایت شمارهٔ ۵: تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. گفتم: این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن، که من در نفس خویش این قدرت و سرعت می‌شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.

حکایت شمارهٔ ۶: زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند.

حکایت شمارهٔ ۷: یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز.

حکایت شمارهٔ ۸: یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند.

حکایت شمارهٔ ۹: یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی‌ساخت. پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت.

حکایت شمارهٔ ۱۰: یکی پرسید از آن گم کرده فرزند.

حکایت شمارهٔ ۱۱: در جامع بعلبک وقتی کلمه‌ای همی‌گفتم به طریق وعظ با جماعتی افسرده دل مرده ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده.

حکایت شمارهٔ ۱۲: شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

حکایت شمارهٔ ۱۳: پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد.

حکایت شمارهٔ ۱۴: درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.

حکایت شمارهٔ ۱۵: پادشاهی پارسایی را دید.

حکایت شمارهٔ ۱۶: یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ.

حکایت شمارهٔ ۱۷: پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت.

حکایت شمارهٔ ۱۸: عابدی را پادشاهی طلب کرد.

حکایت شمارهٔ ۱۹: کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند.

حکایت شمارهٔ ۲۰: چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب.

حکایت شمارهٔ ۲۱: لقمان را گفتند: ادب از که آموختی.

حکایت شمارهٔ ۲۲: عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.

حکایت شمارهٔ ۲۳: بخشایش الهی گم شده‌ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد.

حکایت شمارهٔ ۲۴: پیش یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فساد من گواهی داده است.

حکایت شمارهٔ ۲۵: یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف.

حکایت شمارهٔ ۲۶: یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه‌ای خفته.

حکایت شمارهٔ ۲۷: وقتی در سفر حجاز طایفه‌ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و هم قدم.

حکایت شمارهٔ ۲۸: یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد. قائم مقامی نداشت. وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند.

حکایت شمارهٔ ۲۹: ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی. گفت: یا اباهریره! زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً: هر روز میا تا محبت زیادت شود.

حکایت شمارهٔ ۳۰: یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد. گفت ای دوستان مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی به وجود من رسید. شما هم به کرم معذور دارید.

حکایت شمارهٔ ۳۱: از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم.

حکایت شمارهٔ ۳۲: یکی از پادشاهان عابدی را پرسید -که عیالان داشت- : اوقات عزیز چگونه می‌گذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات.

حکایت شمارهٔ ۳۳: یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی.

حکایت شمارهٔ ۳۴: مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را.

حکایت شمارهٔ ۳۵: یکی را از علمای راسخ پرسیدند: چه گویی در نان وقف.

حکایت شمارهٔ ۳۶: درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود. طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همی‌گفتند.

حکایت شمارهٔ ۳۷: مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از بس که به زیارت من همی‌آیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش می‌باشد.

حکایت شمارهٔ ۳۸: فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‌کند به حکم آن که نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار.

حکایت شمارهٔ ۳۹: یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته.

حکایت شمارهٔ ۴۰: طایفهٔ رندان به خلاف درویشی به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند.

حکایت شمارهٔ ۴۱: این حکایت شنو که در بغداد.

حکایت شمارهٔ ۴۲: یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته.

حکایت شمارهٔ ۴۳: بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته‌اند: برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است.

حکایت شمارهٔ ۴۴: پیرمردی لطیف در بغداد.

حکایت شمارهٔ ۴۵: آورده‌اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی‌نمود.

حکایت شمارهٔ ۴۶: پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد.

حکایت شمارهٔ ۴۷: دیدم گل تازه چند دسته.

حکایت شمارهٔ ۴۸: حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است.

باب سوم در فضیلت قناعت[ویرایش]

حکایت شمارهٔ ۱: خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب می‌گفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستی

حکایت شمارهٔ ۲: دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد

حکایت شمارهٔ ۳: درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت

حکایت شمارهٔ ۴: یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد

حکایت شمارهٔ ۵: در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن

حکایت شمارهٔ ۶: دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی

حکایت شمارهٔ ۷: یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند

حکایت شمارهٔ ۸: بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط

حکایت شمارهٔ ۹: جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید

حکایت شمارهٔ ۱۰: یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کفاف اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقع او در هم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد

حکایت شمارهٔ ۱۱: درویشی را ضرورتی پیش آمد

حکایت شمارهٔ ۱۲: خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود، درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته

حکایت شمارهٔ ۱۳: حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای

حکایت شمارهٔ ۱۴: موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده

حکایت شمارهٔ ۱۵: اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است

حکایت شمارهٔ ۱۶: یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی می‌گفت

حکایت شمارهٔ ۱۷: همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت. بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد. پس به سختی هلاک شد. طایفه‌ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته

حکایت شمارهٔ ۱۸: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم

حکایت شمارهٔ ۱۹: یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب در آمد خانهٔ دهقانی دیدند

حکایت شمارهٔ ۲۰: گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود

حکایت شمارهٔ ۲۱: بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار

حکایت شمارهٔ ۲۲: مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن، تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بوهریره را به لقمه‌ای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفرۀ او را سر گشاده

حکایت شمارهٔ ۲۳: صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت، ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت

حکایت شمارهٔ ۲۴: دست و پا بریده‌ای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله! با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست

حکایت شمارهٔ ۲۵: ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر

حکایت شمارهٔ ۲۶: دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی

حکایت شمارهٔ ۲۷: مشتزنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که: عزم سفر دارم، مگر به قوت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم

حکایت شمارهٔ ۲۸: درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده

باب چهارم در فواید خاموشی[ویرایش]

حکایت شمارهٔ ۱: یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدهٔ دشمنان جز بر بدی نمی‌آید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند

حکایت شمارهٔ ۲: بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه

حکایت شمارهٔ ۳: جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر. چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر! تو نیز آنچه دانی بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم

حکایت شمارهٔ ۴: عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد. سپر بینداخت و برگشت. کسی گفتش: تو را با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت: علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها معتقد نیست و نمی‌شنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار می‌آید

حکایت شمارهٔ ۵: جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی‌کرد. گفت: اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی

حکایت شمارهٔ ۶: سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده‌اند به حکم آن که بر سر جمع سالی سخن گفتی لفظی مکرّر نکردی، وگر همان اتفاق افتادی به عبارتی دیگر بگفتی. وز جمله آداب ندماء ملوک یکی این است

حکایت شمارهٔ ۷: یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است، مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند

حکایت شمارهٔ ۸: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که: سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند: آنچه با تو گوید، به امثال ما گفتن روا ندارد. گفت: به اعتماد آن که داند که نگویم، پس چرا همی‌پرسید

حکایت شمارهٔ ۹: در عقد بیع سرایی متردّد بودم. جهودی گفت: آخر من از کدخدایان این محلتم. وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: به جز آن که تو همسایه منی

حکایت شمارهٔ ۱۰: یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی

حکایت شمارهٔ ۱۱: منجمی به خانه در آمد. یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود گفت

حکایت شمارهٔ ۱۲: خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی، و فریاد بیهده برداشتی. گفتی نعیب غُرابَ البَین در پرده الحان اوست، یا آیت اِنَّ انکَرَ الاصوات در شأن او

حکایت شمارهٔ ۱۳: یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی. و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت، نمی‌خواستش که دل آزرده گردد. گفت: ای جوانمرد! این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام. تو را ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی

حکایت شمارهٔ ۱۴: ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی بر او بگذشت. گفت: تو را مشاهره چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدا می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان

باب پنجم در عشق و جوانی[ویرایش]

حکایت شمارهٔ ۱: حسن میمندی را گفتند: سلطان محمود چندین بندهٔ صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی‌اند. چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت: هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید

حکایت شمارهٔ ۲: گویند خواجه‌ای را بنده‌ای نادر الحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت

حکایت شمارهٔ ۳: پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندان که ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی

حکایت شمارهٔ ۴: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنهٔ‌ هلاک

حکایت شمارهٔ ۵: یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن بشره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی

حکایت شمارهٔ ۶: شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد. چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد

حکایت شمارهٔ ۷: یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بوده‌ام

حکایت شمارهٔ ۸: یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد

حکایت شمارهٔ ۹: دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده. جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی

حکایت شمارهٔ ۱۰: در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سری و سرّی داشتم به حکم آن که حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا

حکایت شمارهٔ ۱۱: یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد: ما تَقولُ فی المُرْدِ

حکایت شمارهٔ ۱۲: یکی را از علما پرسیدند که: یکی با ماهروییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب، چنان که عرب گوید التَّمرُ یانِعٌ وَ النّاطورُ غَیرُ مانِعٍ. هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری از او به سلامت بماند

حکایت شمارهٔ ۱۳: طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می‌برد و می‌گفت: این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون، یا غُرابَ البَینِ یا لَیتَ بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المَشرِقَینِ

حکایت شمارهٔ ۱۴: رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک، آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی‌گفتند

حکایت شمارهٔ ۱۵: یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش

حکایت شمارهٔ ۱۶: یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی

حکایت شمارهٔ ۱۷: سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند

حکایت شمارهٔ ۱۸: خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن

حکایت شمارهٔ ۱۹: یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده

حکایت شمارهٔ ۲۰: قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان

حکایت شمارهٔ ۲۱: جوانی پاکباز پاک رو بود

باب ششم در ضعف و پیری[ویرایش]

حکایت شمارهٔ ۱: با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت

حکایت شمارهٔ ۲: پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله‌ها و لطیفه‌ها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله میگفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودّت به جای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان

حکایت شمارهٔ ۳: مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی

حکایت شمارهٔ ۴: روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن

حکایت شمارهٔ ۵: جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونه‌ای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم

حکایت شمارهٔ ۶: وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی

حکایت شمارهٔ ۷: توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور

حکایت شمارهٔ ۸: پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد

حکایت شمارهٔ ۹: به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساختم که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت

باب هفتم در تأثیر تربیت[ویرایش]

حکایت شمارهٔ ۱: یکی را از وزرا پسری کودن بود. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی می‌کن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود. پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی‌باشد و مرا دیوانه کرد

حکایت شمارهٔ ۲: حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد. اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است، هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند

حکایت شمارهٔ ۳: یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی‌داد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. پدر را دل به هم بر آمد

حکایت شمارهٔ ۴: معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی

حکایت شمارهٔ ۵: پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه عمان به دست افتاد. فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پیشه گرفت. فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. باری به نصیحتش گفتم ای فرزند دخل، آب روان است و عیش آسیای گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معین دارد

حکایت شمارهٔ ۶: پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف

حکایت شمارهٔ ۷: یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی‌گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزی ست اگر به روزی ده بودی به مقام از ملائکه درگذشتی

حکایت شمارهٔ ۸: اعرابی ای را دیدم که پسر را همی‌گفت یا بُنَّی اِنَّک مسئولٌ یومَ القیامةِ ماذا اکتَسَبتَ و لا یُقالُ بمن انتسبت.َ یعنی تو را خواهند پرسید که عملت چیست نگویند پدرت کیست

حکایت شمارهٔ ۹: در تصانیف حکما آورده‌اند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانات را بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوست‌ها که در خانه کژدم بینند اثر آن است. باری این نکته پیش بزرگی همی‌گفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده‌اند، لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب

حکایت شمارهٔ ۱۰: فقیره درویشی حامله بود، مدّت حمل بسر آورده و مر این درویش را همه عمر فرزند نیامده بود. گفت اگر خدای عز ّو جل مرا پسری دهد، جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک من است ایثار درویشان کنم. اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم. گفتند به زندان شحنه دَر است. سبب پرسیدم کسی گفت پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته، پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای. گفتم این بلا را به حاجت از خدای عزّ و جل خواسته است

حکایت شمارهٔ ۱۱: طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ. گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش

حکایت شمارهٔ ۱۲: سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده. انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم. کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود می گفت: یاللعجب! پیاده عاج چو عرصه شطرنج بسر می‌برد فرزین می شود یعنی به از آن می گردد که بود و پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند

حکایت شمارهٔ ۱۳: هندوی نفت اندازی همی‌آموخت. حکیمی گفت تو را که خانه نیین است، بازی نه این است

حکایت شمارهٔ ۱۴: مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد

حکایت شمارهٔ ۱۵: یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت. پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق بر او گذرند و سگان بر او شاشند. اگر به ضرورت چیزی همی‌نویسند این بیت کفایت است

حکایت شمارهٔ ۱۶: پارسایی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همی‌کرد. گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عز ّو جل اسیر حکم تو گردانیده است و تو را بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی به جای آر و چندین جفا بر وی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری

حکایت شمارهٔ ۱۷: سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر. جوانی بدرقه همراه من شد سپرباز چرخ انداز سلحشور بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زور آوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنان که دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهاندیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده

حکایت شمارهٔ ۱۸: توانگرزاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بود

حکایت شمارهٔ ۱۹: بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدا عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبیکَ. گفت به حکم آن که هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد، مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند


باب هشتم در آداب صحبت[ویرایش]

حکمت شمارهٔ ۱: مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال. عاقلی را پرسیدند: نیکبخت کیست و بدبختی چیست؟ گفت: نیکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آن که مرد و هشت

حکمت شمارهٔ ۲: موسی، عَلَیهِ السَّلام، قارون را نصیحت کرد که: اَحْسِن کَما اَحسَنَ اللهُ الیک. نشنید و عاقبتش شنیدی

حکمت شمارهٔ ۳: دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد

حکمت شمارهٔ ۴: علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن

حکمت شمارهٔ ۵: عالم ناپرهیزگار کور مشعله‌دار است

حکمت شمارهٔ ۶: ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاجترند که خردمندان به قربت پادشاهان

حکمت شمارهٔ ۷: سه چیز پایدار نماند: مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سیاست

حکمت شمارهٔ ۸: رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان، عفو کردن از ظالمان جور است بر درویشان

حکمت شمارهٔ ۹: به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و این به خوابی متغیر گردد

حکمت شمارهٔ ۱۰: هر آن سری که در سر داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد و هر گزندی که توانی، به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود

حکمت شمارهٔ ۱۱: دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید، مقصود وی جز آن نیست که دشمنی قوی گردد و گفته‌اند: بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد و هر که دشمن کوچک را حقیر می‌دارد، بدان ماند که آتش اندک را مهمل می‌گذارد

حکمت شمارهٔ ۱۲: سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی

حکمت شمارهٔ ۱۳: هر که با دشمنان صلح می‌کند سر آزار دوستان دارد

حکمت شمارهٔ ۱۴: چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر بر آید

حکمت شمارهٔ ۱۵: بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید

حکمت شمارهٔ ۱۶: هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عزَّ و جَلَّ

حکمت شمارهٔ ۱۷: نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صواب است

حکمت شمارهٔ ۱۸: خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند

حکمت شمارهٔ ۱۹: دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و زاهد بی علم

حکمت شمارهٔ ۲۰: پادشه باید که تا به حدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد یا نرسد

حکمت شمارهٔ ۲۱: بدخوی در دست ِ دشمنی گرفتار است که هر کجا رود از چنگ ِ عقوبت ِ او خلاص نیابد

حکمت شمارهٔ ۲۲: چو بینی که در سپاه ِ دشمن تفرقه افتاده است، تو جمع باش. و گر جمع شوند، از پریشانی اندیشه کن

حکمت شمارهٔ ۲۳: دشمن چو از همه حیلتی فرو مانَد، سلسلهٔ دوستی بجنبانَد، پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند

حکمت شمارهٔ ۲۴: سر ِ مار به دست ِ دشمن بکوب که از اِحدَی الحُسنَیَین خالی نباشد: اگر این غالب آمد، مار کُشتی و گر آن، از دشمن رَستی

حکمت شمارهٔ ۲۵: خبری که دانی که دلی بیازارد، تو خاموش تا دیگری بیارد

حکمت شمارهٔ ۲۶: پادشه را بر خیانت ِ کسی واقف مگردان، مگر آنگه که بر قبول ِ کلی واثق باشی و گر نه در هلاک ِ خویش سعی می‌کنی

حکمت شمارهٔ ۲۷: هر که نصیحت ِ خودرای می‌کند، او خود به نصیحتگری محتاج است

حکمت شمارهٔ ۲۸: فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر، که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید

حکمت شمارهٔ ۲۹: متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد

حکمت شمارهٔ ۳۰: همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند خود بجمال

حکمت شمارهٔ ۳۱: ده آدمی بر سفره‌ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم به سر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته‌اند: توانگری به قناعت، به از توانگری به بضاعت

حکمت شمارهٔ ۳۲: هر که در حال ِ توانایی نکویی نکند، در وقت ِ ناتوانی سختی بیند

حکمت شمارهٔ ۳۳: هر چه زود بر آید، دیر نپاید

حکمت شمارهٔ ۳۴: کارها به صبر بر آید و مُستَعجِل به سر در آید

حکمت شمارهٔ ۳۵: نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی، نادان نبودی

حکمت شمارهٔ ۳۶: هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است

حکمت شمارهٔ ۳۷: هر که با بدان نشیند، نیکی نبیند

حکمت شمارهٔ ۳۸: مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد

حکمت شمارهٔ ۳۹: از تن بی‌دل طاعت نیاید و پوست بی‌مغز را بضاعت نشاید

حکمت شمارهٔ ۴۰: نه هر که در مجادله چُست، در معامله درست

حکمت شمارهٔ ۴۱: اگر شبها همه قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی

حکمت شمارهٔ ۴۲: نه هر که به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. کار اندرون دارد نه پوست

حکمت شمارهٔ ۴۳: هرکه با بزرگان ستیزد، خون خود ریزد

حکمت شمارهٔ ۴۴: پنجه با شیر زدن و مشت با شمشیر، کار خردمندان نیست

حکمت شمارهٔ ۴۵: ضعیفی که با قوی دلاوری کند، یار دشمن است در هلاک خویش

حکمت شمارهٔ ۴۶: بی هنران، هنرمند را نتوانند که بینند همچنان که سگان بازاری سگ صید را مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. یعنی سفله چون به هنر با کسی برنیاید، به خبثش در پوستین افتد

حکمت شمارهٔ ۴۷: گر جور شکم نیستی، هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی

حکمت شمارهٔ ۴۸: مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه

حکمت شمارهٔ ۴۹: هر که را دشمن پیش است، اگر نکشد دشمن خویش است

حکمت شمارهٔ ۵۰: کشتن بندیان تأمل اولی تر است، به حکم آن که اختیار باقیست: توان کشت و توان بخشید. و گر بی تأمل کشته شود، محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد

حکمت شمارهٔ ۵۱: حکیمی که با جُهّال دراُفتد توقعِ عزّت ندارد وگر جاهلی به ‌زبان‌آوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگی‌ست که گوهر همی‌شکند

حکمت شمارهٔ ۵۲: خردمندی را که در زمرهٔ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط با غلبهٔ دهل بر نیاید و بوی عنبر از گند سیر فرو ماند

حکمت شمارهٔ ۵۳: جوهر اگر در خلاب افتد، همچنان نفیس است و غبار اگر به فلک رسد، همان خسیس. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد، با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است

حکمت شمارهٔ ۵۴: مشک آن است که ببوید نه آن که عطار بگوید

حکمت شمارهٔ ۵۵: دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند، نشاید که به یک دم بیازارند

حکمت شمارهٔ ۵۶: عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز. رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای جهل و جنون

حکمت شمارهٔ ۵۷: جوانمرد که بخورد و بدهد، به از عابدی که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوات از بهر قبول خلق داده است، از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است

حکمت شمارهٔ ۵۸: اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد، یعنی آنان که دست قوت ندارند، سنگ خرده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند

حکمت شمارهٔ ۵۹: عالم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم در گذراند که هر دو طرف را زیان دارد: هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم

حکمت شمارهٔ ۶۰: معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوبتر که علم سلاح جنگ شیطان است و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد

حکمت شمارهٔ ۶۱: جان در حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم

حکمت شمارهٔ ۶۲: شیطان با مخلصان برنمی‌آید و سلطان با مفلسان

حکمت شمارهٔ ۶۳: هر که در زندگانی نانش نخورند، چون بمیرد نامش نبرند

حکمت شمارهٔ ۶۴: درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی، الا به شرط آن که مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش

حکمت شمارهٔ ۶۵: دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم

حکمت شمارهٔ ۶۶: ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری

حکمت شمارهٔ ۶۷: به نانهاده دست نرسد و نهاده هر کجا هست برسد

حکمت شمارهٔ ۶۸: صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد

حکمت شمارهٔ ۶۹: توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. این دلق موسی است مرقع و آن ریش فرعون مرصع

حکمت شمارهٔ ۷۰: شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب

حکمت شمارهٔ ۷۱: حسود از نعمت حق بخیل است و بندهٔ بی گناه را دشمن می‌دارد

حکمت شمارهٔ ۷۲: تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و روندهٔ بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانهٔ بی در

حکمت شمارهٔ ۷۳: مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب

حکمت شمارهٔ ۷۴: یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه ماند

حکمت شمارهٔ ۷۵: مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن

حکمت شمارهٔ ۷۶: دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید: تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته

حکمت شمارهٔ ۷۷: خلعت سلطان اگر چه عزیز است، جامهٔ خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذ است، خردهٔ انبان خود به لذت تر

حکمت شمارهٔ ۷۸: خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب، دارو به گمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن

حکمت شمارهٔ ۷۹: هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد، به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد

حکمت شمارهٔ ۸۰: یکی از لوازم صحبت آن است که خانه بپردازی یا با خانه خدای در سازی

حکمت شمارهٔ ۸۱: هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن

حکمت شمارهٔ ۸۲: حلم شتر چنان که معلوم است اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد، گردن از متابعتش نپیچد. اما اگر دره‌ای هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا به نادانی خواهد شدن، زمام از کفش در گسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذموم است و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند

حکمت شمارهٔ ۸۳: هر که در پیش سخن دیگران افتد تا مایهٔ فضلش بدانند، پایهٔ جهلش معلوم کند

حکمت شمارهٔ ۸۴: ریشی درون جامه داشتم و شیخ از آن هر روز بپرسیدی که چون است و نپرسیدی کجاست. دانستم از آن احتراز می‌کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته‌اند هر که سخن نسنجد، از جوابش برنجد

حکمت شمارهٔ ۸۵: دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر نیز جراحت درست شود، نشان بماند. چون برادران یوسف که به دروغی موسوم شدند نیز به راست گفتن ایشان اعتماد نماند. قالَ بَل سَوَّلَت لَکُم اَنفُسُکُم اَمرا

حکمت شمارهٔ ۸۶: اَجَلّ کائنات از روی ظاهر آدمیست و اَذلّ موجودات سگ، و به اتّفاقِ خردمندان سگِ حق شناس به از آدمی ناسپاس

حکمت شمارهٔ ۸۷: از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید

حکمت شمارهٔ ۸۸: در انجیل آمده است که ای فرزند آدم! گر توانگری دهمت، مشتغل شوی به مال از من و گر درویش کنمت، تنگدل نشینی. پس حلاوت ذکر من کجا دریابی و به عبادت من کی شتابی

حکمت شمارهٔ ۸۹: ارادت بیچون یکی را از تخت شاهی فرو آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد

حکمت شمارهٔ ۹۰: گر تیغِ قَهر بر کشد، نبی و ولی سر در کشد وگر غمزهٔ لطف بجُنباند، بَدان به نیکان در رساند

حکمت شمارهٔ ۹۱: هر که به تأدیب دنیا راه صواب نگیرد، به تعذیب عقبی گرفتار آید. وَلَنُذیقَنَّهُم من العَذاب الأدنی دوُنَ العَذابِ الأکبرِ

حکمت شمارهٔ ۹۲: نیکبختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند، زآن پیشتر که پسینیان به واقعهٔ او مثل زنند

حکمت شمارهٔ ۹۳: آن را که گوش ارادت گران آفریده‌اند، چون کند که بشنود و آن را که کمند سعادت کشان می‌برد، چه کند که نرود

حکمت شمارهٔ ۹۴: گدای نیک انجام به از پادشای بد فرجام

حکمت شمارهٔ ۹۵: زمین را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. کلُّ اِناءٍ یَتَرشَّحُ بِما فیهِ

حکمت شمارهٔ ۹۶: حق جل و علا می‌بیند و می‌پوشد و همسایه نمی‌بیند و می‌خروشد

حکمت شمارهٔ ۹۷: زر از معدن به کان کندن به در آید وز دست بخیل به جان کندن

حکمت شمارهٔ ۹۸: هر که بر زیردستان نبخشاید، به جور زبردستان گرفتار آید

حکمت شمارهٔ ۹۹: عاقل چون خلاف اندر ميان آمد بجهد و چو صلح بيند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اينجا حلاوت در ميان

حکمت شمارهٔ ۱۰۰: درويشی به مناجات در می‌گفت: يا رب بر بدان رحمت كن كه بر نيكان خود رحمت كرده‌ای كه مر ايشان را نيک آفريده‌ای

حکمت شمارهٔ ۱۰۱: اوّل كسی كه عَلَم بر جامه كرد و انگشتری در دست، جمشيد بود

حکمت شمارهٔ ۱۰۲: بزرگی را پرسیدند: با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا می‌کنند

حکمت شمارهٔ ۱۰۳: نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر

حکمت شمارهٔ ۱۰۴: شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. هرگز دو خصم به حق راضی پیش قاضی نروند

حکمت شمارهٔ ۱۰۵: همه‌ کس را دندان به ترشی کُند شود مگر قاضیان را که به شیرینی

حکمت شمارهٔ ۱۰۶: قحبهٔ پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنهٔ معزول از مردم آزاری

حکمت شمارهٔ ۱۰۷: حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عز و جل آفریده است و برومند، هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد، در این چه حکمت است

حکمت شمارهٔ ۱۰۸: دو کس مردند و حسرت بردند: یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد

منابع[ویرایش]


This article "فهرست حکایت‌های گلستان سعدی" is from Wikipedia. The list of its authors can be seen in its historical and/or the page Edithistory:فهرست حکایت‌های گلستان سعدی. Articles copied from Draft Namespace on Wikipedia could be seen on the Draft Namespace of Wikipedia and not main one.



Read or create/edit this page in another language[ویرایش]