You can edit almost every page by Creating an account. Otherwise, see the FAQ.

گستهم پسر گژدهم

از EverybodyWiki Bios & Wiki
پرش به:ناوبری، جستجو

گستهم پسر گژدهم
اطلاعات کلی
نامگستهم
منصبجنگجو و درفش دار
نام پدرگژدهم
موطنایران
سایر اطلاعات
جنگ‌هاجنگ دوازده رخ، جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
دشمنتورانیان
حریفلهاک و فرشیدورد
نتیجه نبردکشتن لهاک و فرشیدورد و زخمی شدن گستهم

گُستَهَم برگرفته شده از ایرانی باستان از کلمه وسیتَخمَه vistaxma به معنای دارنده قدرت گسترده؛[۱] نام دو تن از پهلوانان شاهنامه فردوسی است یکی پسر نوذر و دیگری که این نوشتار در مورد اوست پسر گژدهم برادر کوچک گردآفرید یکی از پهلوانان زمان کیخسرو که در زمان خود بزرگ خاندان گژدهم است. گستهم پسر گژدهم در این شاهنامه فردوسی به عنوان درفش دار در جنگ دوازده رخ و جنگ با فرود سیاوش یاد شده است[۲].

گستهم به عنوان بزرگ خاندان :

چو شست و سه از تخمهٔ گژدهم بزرگان و سالارشان گستهم[۳]

گستهم به عنوان درفش دار:

پسش ماه پیکر درفشی بزرگدلیران بسیار و گردی سترگ
ورا نام گستهم گژدهم خوانکه لرزان بود پیل ازو ز استخوان[۴]

او در شاهنامه فردوسی دوست بیژن پسر گیو معرفی می‌شود. که به گفته بیژن در غم و شادی همواره با گستهم بوده‌است.

که با من چه کرد اندران گستهمغم و شادمانیش با من بهم[۵]

گستهم پهلوانی است که خود را از پهلوانان دیگر کمتر نمی‌داند و از این رو غرور پهلوانی او از اینکه گودرز او را برای نبرد با پهلوانان تورانی انتخاب نمی‌کند جريحه دار می‌شود و برای نشان دادن دلیری و زوردست خود مترصد فرصت مناسب می‌نشیند[۶]. کشمکش روانی گستهم در این داستان یکی از عمیق‌ترین لحظات روانکاوی در شاهنامه است[۷].

گستهم پسر گژدهم در جنگ دوازده رخ شاهنامه [۸][ویرایش]

پیش از وقوع جنگ دوازده رخ جهت جلوگیری از نابودی کامل دو سپاه ایران و توران ، و جلوگیری از ریختن خون بیگناهان پیران خواستار جنگ تن به تن بین خود و گودرز می‌شود. و پیران و گودرز هر کدام ده مبارز را از لشکرهایشان انتخاب می‌کنند. و بین مبارزان هر یک با یکی از مبارزان دشمن خویش می‌جنگند.

انتخاب ده مبارز از هر سپاه:

بدو گفت کای پر خرد پهلوانبرنج اندرون چند پیچی روان
روان سیاوش را زان چه سودکه از شهر توران برآری تو دود
بدان گیتی او جای نیکان گزیدنگیری تو آرام کو آرمید
دو لشکر چنین پاک با یکدگرفگنده چو پیلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباهگه آمد که برداری این کینه‌گاه
جهان سربسر پاک بی‌مرد گشتبرین کینه پیکار ما سرد گشت
ور ایدونک هستی چنین کینه‌دارازان کوهپایه سپاه اندرآر
تو از لشکر خویش بیرون خراممگر خود برآیدت زین کینه کام
بتنها من و تو برین دشت کینبگردیم و کین‌آوران همچنین
ز ما هرک او هست پیروزبخترسد خود بکام و نشیند بتخت
اگر من بدست تو گردم تباهنجویند کینه ز توران سپاه
بپیش تو آیند و فرمان کنندبپیمان روان را گروگان کنند
وگر تو شوی کشته بر دست منکسی را نیازارم از انجمن
مرا با سپاه تو پیکار نیستبریشان ز من نیز تیمار نیست
چو گودرز گفتار پیران شنیداز اختر همی بخت وارونه دید
نخست آفرین کرد بر کردگاردگر یاد کرد از شه نامدار
بپیران چنین گفت کای نامورشنیدیم گفتار تو سربسر

با شنیدن گفتار پیران، گودرز آن را آرزوی خود می‌داند:

مرا حاجت از کردگار جهانبرین گونه بود آشکار و نهان
که روزی تو پیش من آیی بجنگکنون آمدی نیست جای درنگ
به پیران سر اکنون به آوردگاهبگردیم یک با دگر بی‌سپاه
سپهدار ترکان برآراست کارز لشکر گزید آن زمان ده سوار
ابا اسب و ساز و سلیح تمامهمه شیرمرد و همه نیکنام
همانگه ز ایران سپه پهلوانبخواند آن زمان ده سوار جوان
برون تاختند از میان سپاهبرفتند یکسر به آوردگاه
که دیدار دیده بریشان نبوددو سالار زین گونه زرم آزمود
ابا هر سواری ز ایران سپاهز توران یکی شد ورا رزم خواه[۹]

که نامی از گستهم در این بین وجود ندارد. مطابق قرار گودرز و پیران می‌بایست علاوه بر مبارزه خود آنها ده مبارزه صورت گیرد، اما جنگ گستهم آن را به دوازده مبارزه یا دوازده رخ تبدیل می‌کند. [۱۰].

رفتن گستهم در پی لهاک و فرشیدورد[۱۱][ویرایش]

وقتی گودرز در جنگ دوازده رخ گستهم را برای جنگ تن به تن انتخاب نکرد، گستهم برای رفع این ننگ از خود، به تنهایی خواستار جنگ و تعقیب دو برادر پیران به نام‌های لهاک و فرشیدورد دو تن از طلایه داران تورانی می‌شود که از جنگ گریخته بودند. گودرز می‌دانست که اگر لهاک و فرشیدورد به مقصد برسند کار بر سپاه ایران سخت می‌شود بنابراین به دنبال داوطلب برای کشتن آن دو می‌شود:

چو بشنید گودرز گفت آن دو مردبود گرد لهاک و فرشیدورد
برفتند با گردان افراختنشکسته نشدشان دل از تاختن
گر ایشان از اینجا به توران شوندبر این لشکر آید همانا گزند
هم اندر زمان گفت با سرکشانکه ای نامداران دشمن‌کشان
که جوید کنون نام نزدیک شاهبپوشد سرش را برومی کلاه
همه مانده بودند ایرانیانشده سست و سوده ز آهن میان[۱۲]
کسی جز گستهم خواستار مبارزه با لهاک و فرشیدورد نیست. گستهم از گودرز چنین می‌خواهد:
ندادند پاسخ جز از گستهمکه بود اندر آورد شیر دژم
بسالار گفت ای سرافراز شاهچو رفتی بورد توران سپاه
سپردی مرا کوس و پرده‌سرایبپیش سپه برببودن بپای
دلیران همه نام جستند و ننگمرا بهره نمد بهنگام جنگ
کنون من بدین کار نام آورمشومشان یکایک بدام آورم
بخندید گودرز و زو شاد شدرخش تازه شد وز غم آزاد شد
بدو گفت نیک‌اختری تو ز هورکه شیری و بدخواه تو همچو گور
بپوشید گستهم درع نبردز گردان کرا دید پدرود کرد
برون رفت وز لشکر خویش تفتبجنگ دو ترک سرافراز رفت
همی گفت لشکر همه سربسرکه گستهم را زین بد آید بسر[۱۳]

کشته شدن لهاک و فرشیدورد بدست گستهم و زخمی شدن گستهم[۱۴][ویرایش]

چو از دور لهاک و فرشیدورد گذشتند پویان ز دشت نبرد
به یک ساعت از هفت فرسنگ راهبرفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روانبدو اندرون سایهٔ کاروان
به ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیردرخت از بر و سبزه و آب زیر
به نخچیر کردن فرود آمدندوزآن تشنگی سوی رود آمدند
چو آب اندر آمد ببایست نانبه اندوه و شادی نبندد دهان
بگشتند بر گرد آن مرغزارفگندند بسیار مایه شکار
برافروختند آتش و زان کباببخوردند و کردند سر سوی خواب
چو بُد روزگار دلیران دژمکجا خواب سازد بریشان ستم
فرو خفت لهاک و فرشیدورد بسر بر همی پاسبانیش کرد
برآمد چو شب تیره شد ماهتابدو غمگین سر اندر نهاده به خواب
رسید اندران جایگه گستهمکه بودند یاران توران بهم
نوند اسب او بوی اسبان شنیدخروشی برآورد و اندر دمید
سبک اسب لهاک هم زین نشانخروشی برآورد چون بی هشان
دمان سوی لهاک فرشیدورد ز خواب خوش آمدشْ بیدار کرد
بدو گفت برخیز زین خواب خوشبه مردی سر بخت خود را بکش
که دانا زد این داستان بزرگکه شیری که بگریزد از چنگ گرگ
نباید که گرگ از پسش درکشدکه او را همان بخت خود برکشد
چه مایه بپوید و چندی شتافتکس از روز بد هم رهایی نیافت
هلا زود بشتاب کآمد سپاهاز ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر باره هر دو سوارکشیدند پویان از آن مرغزار
ز بیشه به بالا نهادند رویدو خونی دلاور دو پرخاشجوی
به هامون کشیدند هر دو سوارپراندیشه تا چون بسیچند کار
پدید آمد از دور پس گستهمندیدند با او سواری به هم
دلیران چو سر را برافراختندمر او را چو دیدند بشناختند
گرفتند یک با دگر گفت و گویکه یک تن سوی ما نهاده ست روی
نیابد رهایی ز ما گستهممگر بخت بد کرد خواهد ستم
جز از گستهم نیست کآمد به جنگدرفش دلیران گرفته به چنگ
گریزان بباید شد از پیش اویمگر کاندر آرد بدین دشت روی
وز آنجا به هامون نهادند رویپس اندر دمان گستهم کینه‌جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسیدچو شیر ژیان نعره‌ای برکشید
بریشان ببارید تیر خدنگچو فرشیدورد اندر آمد بجنگ
یکی تیر زد بر سرش گستهمکه با خون برآمیخت مغزش بهم
نگون گشت و هم در زمان جان بدادشد آن نامور گُرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدیدبدانست کز کارزار آرمید
بلرزید و از درد او خیره شدجهان پیش چشم‌اندرش تیره شد
ز روشن‌روانش بسیری رسیدکمان را بزه کرد و اندر کشید
شدند آن زمان خسته هر دو سواربه شمشیر برساختند کارزار
یکایک برو گستهم دست یافتز کینه چنان خسته اندر شتافت
به گردنشْ بر زد یکی تیغ تیزبرآورد ناگاه زو رستخیز
سرش زیر پای اندر آمد چو گویکه آید همی زخم چوگان به روی
چنين است کردار گردان سپهرببرد ز پروردهٔ خویش مهر
چو سر جویی اش پای یابی نخستوگر پای جویی سرش پیش تست
به زین بر چنان خسته بد گستهمکه بگسست خواهد تو گفتی ز هم
بیامد خمیده به زین اندرونهمی راند اسب و همی ریخت خون
و زآنجا سوی چشمه‌ساری رسیدهم آب روان دید و هم سایه دید
فرود آمد و اسب را بر درختببست و به آب اندر آمد ز بخت
بخورد آب بسیار و کرد آفرینببستش تو گفتی سراسر زمین

گستهم بعد از کشتن لهاک و فرشیدورد زخمی در کنار چشمه ای می‌افتد و آرزویش این است که، سپاه ایران بدانند که او جز با سرافرازی و نام نیک نمرده است:

بپیچید و غلتید بر تیره خاکسراسر همه تن بشمشیر چاک
همی گفت کای روشن کردگاربرانگیز از آن لشکر شهریار
به دلسوزگی بیژن گیو راو گرنی دلاور یَکی نیو را
که گر مرده گر زنده، ‌زین جایگاهبرد مر مرا سوی ایران سپاه
سرِ نامدارانِ توران سپاهببرّد برد پیشِ بیدار شاه
بدان تا بداند که من جز به نامنمردم، ز گیتی همین ست کام[۱۵]

در ابیات فوق نظر گستهم متوجه یازده نبرد پیشین و پیروزی پهلوانان ایرانی است. او نيز می‌خواهد مانند آن یازده تن با نعش همنبرد تورانی به سپاه ایران برگردد. وقتی بیژن به بالین او می‌رسد همین آرزو را تکرار می‌کند. [۱۶]

رفتن بیژن از پی گستهم[ویرایش]

بعد از جنگ همه جنگجویان (دوازده رخ) به نزد کیخسرو می‌شتابند جز گستهم. بیژن نگران می‌شود. و بعد از اطلاع از بعد اینکه گستهم به تنهایی به تعقیب لهاک و فرشیدورد رفته‌است، بیژن به نزد نیای خود گودرز می‌رود و به سبب تنها رفتن گستهم اعتراض می‌کند. گودرز از بین لشکر به دنبال داوطلب برای جستجو می‌گردد اما کسی جز بیژن داوطلب نمی‌شود. و بیژن به جستجوی گستهم روان می‌شود. بعد از آگاهی یافتن گیو از این که فرزندش بیژن به دنبال گستهم رفته‌است، گیو به دنبال بیژن روان می‌شود و از او می‌خواهد که برگردد بیژن خوبی‌های گستهم را در حق خود گوشزد می‌کند. و می‌گوید که این از عدالت به دور است، که گستهم را تنها رها کنیم، و به سخن پدر اعتنایی نمی‌کند:

همه بازگشتند یکسر ز راهخروشان برفتند نزدیک شاه
خبر شد به بیژن که گستهم رفتز لشکر بدآوردِ لهاک تفت
گمانی چنان برد بیژن که اویچو تنگ اندر آید به دشت دغوی
بیایند لهاک و فرشیدوردشود گستهم زیر خاک نبرد
نشست از بر شیدهٔ راه‌جویبه نزدیک گودرز بنهاد روی
چو چشمش به روی نیا برفتادخروشید و چندی سخن کرد یاد
نه خوب آید ای پهلوان از خردکه هر نامداری که فرمان برد
مر او را بخیره بکشتن دِهیبهانه به چرخ فلک برنِهی
دو تن نامداران توران سپاهبرفتند ازآنسان دلاور به راه
ز هومان و پیران دلاورترندبه گوهر بزرگان آن کشورند
کنون گستهم شد به جنگ دو تننباید که آید بر اوبر و شکن
همه کام ما بازگردد به دردچو کم گردد از لشکر آن زادمرد
چو بشنید گودرز گفتار اویکشیدن بدان کار تیمار آوی
پر اندیشه گشت اندر آن یک زمانهمان بد کجا برد بیژن گمان
به گردان چنین گفت سالار شاهکه هر کس که جوید همی نام و گاه
پس گستهم رفت باید دمانمر او را بدان یار با بدگمان
ندادند پاسخ کس از انجمننه غمخواره بد کس نه آسوده‌تن
به گودرز پس گفت بیژن که کسجز من نباشدشْ فریادرس
که آید ز گردان بدین کار پیشبه سیری نیامد کس از جان خویش
مرا رفت باید که از کار اویجگر پر ز درد است و پرآب روی
بدو گفت گودرز کای تیزمردنه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
نبینی که ماییم پیروزگربدین کار مشتاب تند ای پسر
بریشان بود گستهم چیره‌بختوزیشان ستاند سرو تاج و تخت
بمان تا کنون از پس گستهمسواری فرستم چو شیر دژم
که با او بود یار گاه نبردسر دشمنان اندر آرد به گرد
بدو گفت بیژن که ای پهلوانخردمند و هشیار و روشن‌روان
کنون یار باید که زنده ست مردنه آنگه کجا زو برآرند گرد
چو گستهم شد کشته در کارزارسرآمد برو روز و برگشت کار
کجا سود دارد مر او را سپاهکنون دار گر داشت خواهی نگاه[۱۷]

بیژن به نیای خود گودرز می‌گوید یا من به جستجوی گستهم باید بروم یا خود را می‌کشم گودرز که این را می‌بیند اجازه رفتن می‌دهد. اما به او می‌گوید دلت به حال پدر نیز بسوزد که تنها تو را دارد، و بیژن به جستجو می‌رود. پس از این گیو به جستجوی پسر از میانبر به دنبال بیژن روان می‌شود.

بفرمای تا من ز تیمار اوی ببندم کمر تنگ بر کار آوی
ور ایدون که گویی مرو من سرم ببرم بدین آبگون خنجرم
که من زندگانی پس از مرگ اوینخواهم که باشد بهانه مجوی
بدو گفت گودرز بشتاب پیشاگر نیستت مهر بر جان خویش
نیابی همی سیری از کارزارکمربند و ببسیچ و سر بر مخار
نسوزد همانا دلت بر پدرکه هزمان مر او را بسوزی جگر
برآری همی از سر خویش خاکبدین جنگ جستن مرا زآن چه باک
چو بشنید بیژن فرو برد سرزمین را ببوسید و آمد بدر
کمر بست و برساخت مر جنگ رابه زین اندر آورد شبرنگ را
به گیو آگهی شد که بیژن چه کردکمر بست بر جنگ فرشیدورد
پس گستهم تازیان شد به راهبجنگ سواران توران سپاه
هم اندر زمان گیو برجست زودنشست از بر تازی اسبی چو دود
هم اندر زمان گیو برجست زودنشست از بر تازی اسبی چو دود
بیامد به ره بر چُن او را بدیدبه تندی عنانش به یکسو کشید
بدو گفت چندین زدم داستاننخواهی همی بود همداستان
که باشم ز تو شادمان یک زمانکجا رفت خواهی براینسان دمان
به هر کار درد دلم را مجویبه پیران سر از من چه خواهی بگوی
جز از تو به گیتیم فرزند نیستروانم به درد تو خرسند نیست
بدین ده شبانروز بر پشتِ زینکشیده به بدخواه بر تیغ کین
بسودی بخفتان و خود اندروننخواهی همی سیر گشتن ز خون
چو نیکی دهش بخت پیروز دادبباید نشستن بر آرام و شاد
به پیش زمانه چه تازی سرتبس ایمن شدستی بدین خنجرت
کسی کو بجوید سرانجام خویشنجوید ز گیتی بسی کام خویش
تو چندین به گِردِ زمانه مپویکه او خود سوی ما نهادست روی
ز بهر مرا زین سخن بازگردنشاید که دارای دل من بدرد
بدو گفت بیژن که ای پر خردجزین بر تو مردم گمانی برد
که کارِ گذشته نیاری بیادبپیچی به خیره همی سر زِ داد
بدان ای پدر کین سخن داد نیستمگر جنگ لاون ترا یاد نیست
که با من چه کرد اندران گستهمغم و شادمانیش با من بهم[۱۸]

پیدا کردن و نجات گستهم بوسیله بیژن[ویرایش]

زمانی که بیژن تن مجروح گستهم را در کنار چشمه ای می‌بیند، لباس رزم گستهم را از او جدا می‌کند و لباس خود را پاره می‌کند و با آن زخم‌های گستهم را می‌بندد، حال گستهم بسیار بد است. گستهم آرزو می‌کند که بار دیگر روی شهریار ایران کیخسرو را ببیند و سپس بمیرد.

چو گیتی ز خورشید شد روشنابیامد بدان جایگه بیژنا
همی گشت بر گِرد آن مرغزارکه یابد نشانی ز گم بوده یار
پدید آمد از دور اسپ سمندبدان مرغزار اندرون چون نوند
چمان و چران چون پلنگان به کامنگون گشته زین و گسسته لگام
همه آلت زین برو بر نگونرکیب و کمند و جنا پر ز خون
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوشبرآورد چو شیر شرزه خروش
همی گفت که ای مهربان نیک‌یارکجایی فگنده در این مرغزار
که پشتم شکستی و خستی دلمکنون جان شیرین ز تن بگسلم
بشد بر پی اسب بر چشمه‌سارمر او را بدید اندران مزغزار
همه جوشن ترگ پر خاک و خونفتاده بدان خستگی سرنگون
فروجست بیژن ز شبرنگ زودگرفتش بغوش در تنگ زود
برون کرد رومی قبا از برشبرهنه شد از ترگ خسته سرش
ز بس خون دویدن تنش بود زرددلش پر ز تیمار و جان پر ز درد
بران خستگیهاش بنهاد رویهمی بود زاری کنان پیش آوی
همی گفت کای نیک دل یار منتو رفتی و این بود پیکار من
شتابم کنون بیش بایست کردرسیدن بر تو بجای نبرد
مگر بودمی گاه سختیت یارچو با اهرمن ساختی کارزار
کنون کام دشمن همه راست کردبرآنرد سر هرچ می‌خواست کرد
بگفت این سخن بیژن و گستهمبجنبید و برزد یکی تیز دم
ببیژن چنین گفت کای نیک خواهمکن خویشتن پیش من در تباه
مرا درد تو بتر از مرگ خویشبنه بر سر خسته بر ترگ خویش
یکی چاره کن تا ازین جایگاهتوانی رسانیدنم نزد شاه
مرا باد چندان همی روزگارکه بینم یکی چهرهٔ شهریار[۱۹]

بردن پیکر مجروح گستهم به نزد کیخسرو[۲۰][ویرایش]

بیژن تن مجروح گستهم را در کنار چشمه ای می‌بیند و پس از بستن زخمهای گستهم، بیژن یکی از تورانیان را با کمند اسیر می‌کند و به او امان می‌دهد و می‌گوید که گستهم را سوار بر اسب در آغوش بگیرد و گستهم را نزد سپاه ایران میرسانند. از دور ایرانیان آنها را می‌بینند و زمانی که به نزد سپاه ایران می‌رسند بیژن داستان را نزد کیخسرو بازگو می‌کند که تنها آرزوی گستهم دیدن روی شماست و شهریار ایران گستهم را ملاقات می‌کند. کیخسرو، با بستن مهره‌ای شفابخش به بازوی او جانش را نجات می‌دهد. مهره ای را که از روزگاران دور به یادگار داشت از بازوی راست باز می‌کند و بر بازوی گستهم می‌بندد و پزشکانی که همراه سپاه ایران بودند به بالین گستهم می‌آورد و برای درمان گستهم نیایش می‌کند. دو هفته بعد گستهم بهبود می‌یابد. [۲۱][۲۲][۲۳]

الگو:‌ب

و زان پس خروش آمد از دیده‌گاهکه گَردِ سواران برآمد ز راه
دو اسب و دو کشته برو بسته زارهمی بینم از دور با دو سوار
همه نامداران ایران سپاهنهادند چشم از شگفتی به راه
که تا کیست از مرد ایران زمینکه یارد گذشتن بر این دشت کین
هم اندر زمان بیژن آمد دمانبه زه به بازو فگنده کمان
بر اسبان چو لهاک و فرشیدوردفگنده نگونسار پرخون و گرد
بر اسپ دگربر پر از درد و غمبدآغوش ترک اندرون گستهم
چو بیژن بنزدیک خسرو رسیدسر تاج و تخت بلندش بدید
ببوسید و بر خاک بنهاد رویشده شاد خسرو بدیدار آوی
بپرسید و گفتش که ای شیر مردکجا رفته بودی به دشت نبرد
ز گستهم بیژن سخن یاد کردز لهاک و از گردفرشیدورد
وُ زان خسته و زاری گُستهمز جنگ سواران همه بیش و کم
کنون آرزو گُستَهَم را یکیستکه آن کار بر شاه دشوار نیست
بدیدار شاه آمدستش هواوزان پس اگر میرد او را روا
بفرمود پس شاه آزرم جویکه بردند گستهم را پیش آوی
چنان تنگ دل گشت ازو شهریارکه از دیده مژگانش آمد به بار
یکی بوی مهر شهنشاه یافتبپیچید و دیده سوی او شتافت
ببارید از دیدگان آب مهرسپهبد پر از آب و خون کرد چهر
بزرگان برو زار و گریان شدندچو بر آتش تیز بریان شدند
دریغ آمد او را سپهبد به مرگکه سندان کین بد سرش زیر ترگ
ز هوشنگ و طهمورث و جمّشیدیکی مهره بُد خستگان را امید
رسیده بمیراث نزدیک شاهبه بازوش برداشتی سال و ماه
چو مهر دلش گستهم را بخواستگشاد آن گرانمایه از دست راست
ابر بازوی گستهم برببستبمالید بر خستگیهاش دست
پزشکان که از روم و ز هند وچینچه از شهر بغداد و ایران زمین
همی شان به گِرد جهان در بگاشتزبهر چنین روزگاران بهداشت
ببالین گستهمشان بر نشاندز هر گونه افسون بر اوبر بخواند
وز آنجا بیامد بجای نمازبسی با جهان آفرین گفت راز
دو هفته برآمد بر آن خسته مردبپیوست و برخاست آزار و درد
بر اسبش ببردند نزدیک شاهچو شاه اندرو کرد لختی نگاه
بدایرانیان گفت کز کردگاربود هر کسی شاد و بِه روزگار
ولیکن شگفتست ازین کارِ منبدین راستی بر شده یار من
به پیروزی اندر غم گستهمنکرد این دل شادمان را دژم
همه مهر پروردگار است و بس نه دانش پژوهست و نی مهر کس
بخواند آن زمان بیژن گیو رابدو داد دست گو نیو را
که تو نیک‌بختی و یزدان‌شناسمدار از تن خویش هرگز سپاس
که اویست جاوید فریادرسبه سختی نگیرد جز او دست کس
اگر زنده گردد تن مرده مردجهاندار گستهم را زنده کرد
به گستهم گفتا که تیمار دارچو بیژن ندیدم کس از روزگار
گر او رنج بر مهر نگزیدنیستایش ز هر گونه کی بیندی[۲۴]

در پایان داستان گستهم به آرزوی خود می‌رسد. مانند سایر پهلوانان و حتی بیشتر از سایر پهلوانان مورد توجه کیخسرو قرار می‌گیرد[۲۵].

منابع[ویرایش]

  1. شاهنامه و فرهنگ ایران، مجموعه مقالات جلال خالقی مطلق در دانشنامهٔ ایرانیکا ترجمه فرهاد اصلانی، معصومه پورتقی، انتشارات دکتر محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن ،1396
  2. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان فرود سیاوش،
  3. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق انتشارات سخن جلد اول صفحه 457،
  4. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان فرود سیاوش،
  5. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 777
  6. سخن های دیرینه، سی گفتار درباره فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، درباره عنوان دوازده رخ، صفحه 64،
  7. سخن های دیرینه، سی گفتار درباره فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، درباره عنوان دوازده رخ، صفحه 65،
  8. شاهنامه و فرهنگ ایران ، مجموعه مقالات جلال خالقی مطلق، در دانشنامهٔ ایرانیکا، ترجمه فرهاد اصلانی، معصومه پورتقی، انتشارات دکتر محمود افشار ، با همکاری انتشارات سخن، 1396
  9. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان دوازده رخ صفحه 723
  10. سخن های دیرینه، سی گفتار درباره فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، درباره عنوان دوازده رخ، صفحه 65،
  11. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان دوازده رخ صفحه 728، 729
  12. شاهنامه فردوسی ، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس ، داستان دوازده رخ،
  13. شاهنامه فردوسی ، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس ، داستان دوازده رخ
  14. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان دوازده رخ صفحه 732، 733
  15. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن ، جلد اول، صفحه 782، بیت 2303 به بعد
  16. سخن های دیرینه، سی گفتار درباره فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی ، انتشارات محمود افشار ، با همکاری انتشارات سخن، درباره عنوان دوازده رخ، صفحه 64،
  17. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 777
  18. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 777
  19. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 782
  20. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 784
  21. شاهنامه و فرهنگ ایران، مجموعه مقالات جلال خالقی در دانشنامهٔ ایرانیکا، ترجمه فرهاد اصلانی، معصومه پورتقی، انتشارات دکتر محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن،1396
  22. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 773 تا 790
  23. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 457، و472
  24. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 788 تا 790
  25. سخن های دیرینه، سی گفتار درباره فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، درباره عنوان دوازده رخ، صفحه 64،

This article "گستهم پسر گژدهم" is from Wikipedia. The list of its authors can be seen in its historical and/or the page Edithistory:گستهم پسر گژدهم. Articles copied from Draft Namespace on Wikipedia could be seen on the Draft Namespace of Wikipedia and not main one.

Page kept on Wikipedia This page exists already on Wikipedia.


Read or create/edit this page in another language[ویرایش]