هشت و چهلوچهار
هشت و چهلوچهار | |
---|---|
پرونده:کتاب هشت و چهلوچهار.jpg | |
نویسنده | کاوه فولادینسب |
ویراستار | علی حسنآبادی |
ناشر | نشر چشمه |
محل نشر | تهران |
چاپ | نخستین چاپ: ۱۳۹۵ |
تعداد صفحات | ۱۵۷ |
زبان | فارسی |
هشت و چهلوچهار: هشت و چهلوچهار رمانی نوشتهٔ کاوه فولادینسب است که در سال ۱۳۹۵ توسط نشر چشمه منتشر شد.[۱] [۲] این کتاب اولین رمان و دومین اثر داستانی فولادینسب (بعد از مجموعهداستان «مزار در همین حوالی») است که با درونمایهای تاریخی-اجتماعی نوشته شده است. داستان حول محور زمان میچرخد و با روایتی غیرخطی، سیالیت زمان را روایت میکند. استفاده از زاویهدید سومشخص، امکان مرور خاطرات سهنسل از آدمهای یک خانواده را به خواننده میدهد. تهران در این رمان نقشی کلیدی دارد و به یکی از شخصیتهای مهم داستان تبدیل شده است. از این ره، خواننده امکان شهرگردی پیدا میکند و گشتی در تاریخ چند دههی اخیر پایتخت نیز میزند. این رمان در ۲۴ فصل روایت شده است. همچنین مسعود بهنود، روزنامهنگار مقیم لندن در روز سهشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، کتاب «هشت و چهلوچهار» به قلم کاوه فولادینسب را در رادیو بیبیسی معرفی کرده است.[۳]
خلاصه رمان[ویرایش]
«هشت و چهلوچهار» بیستوچهار ساعت از زندگی مرد مجردی به نام نیاسان را روایت میکند که شغلش ساعتسازی و ساعتفروشی است. نیاسان مرد منظم و دقیقی است که دوستان اندکی دارد و تنهایی و انزوا را به شلوغی و معاشرت ترجیح میدهد. او علاقهمند به پرسهزنی در شهر و تهرانگردی است و در بیشتر اوقات یا کتاب میخواند یا خاطراتش را مرور میکند. بزنگاه زندگی او روز آخر سال است که پس از گردش در شهر و دیدار مردگان و زندگان، در مسیر بازگشت به خانهاش گرفتار یک سانحهٔ رانندگی میشود. او وقتی در بیمارستان به هوش میآید، زنی ظاهرا ناشناس به نام آنا را کنار بسترش میبیند که عاشقانه او را تیمار میکند. رمان «هشت و چهلوچهار» با همین صحنه است که شروع میشود. ادامهٔ داستان در دو بخش روایت میشود؛ بخش ذهنی که در ذهن نیاسان و حول خاطرات او میگذرد و بخش عینی که در بیمارستان و حضور آنا رخ میدهد. در خلال این رفتوبرگشتهای زمانی و با تکیه بر عدمقطعیت ماجراها بهخاطر وضعیت نیاسان، تعلیق داستان مدام و مدام بیشتر میشود. کاوه فولادینسب در این رمان توجه خواننده را به مسئلهٔ زمان و نسبی بودن آن جلب میکند و امکان سفر در زمانهای موازی را در اختیار او قرار میدهد.
گزیدههایی از متن کتاب[ویرایش]
نیاسان مجرد بود. نیاسان مجرد است. گفتنش آسان نیست. تا پیش از این که زنگ موبایلش شروع کند به نواختن و او _همانطور معلق میان خواب و بیداری و مستی و هشیاری_ چیزی در قلبش بجنبد و شاخکهایش تیز شود و مثل همیشه شروع کند به شمردن زنگها، مجرد بود.
دستفروشی کنار بساط اسکناسهای قدیمی و انگشترهای عقیقش نشسته بود جدول حل میکرد. نیاسان ایستاد به تماشای قیافهٔ آدمهایی که زمانی شخص اول مملکت بودند: ناصرالدینشاه، مظفرالدینشاه، رضاشاه، محمدرضا. همه تا آخرین روزی که روی تخت جمشیدشان نشسته بودند و جام جم دستشان بود، ظلالله بودند و کبیر و پدر ملت. موبایلش زنگ زد. شماره ناآشنا بود. حوصلهٔ حرف زدن نداشت. موبایل سیچهلثانیهای زنگ زد و صدایش قطع شد. صورتکهای روی اسکناسها همه جوری طراحی شده بودند که نگاهشان به افق باشد؛ نشان دوراندیشی پادشاه.
لازم است، گاهی اوقات در زندگی لازم است آدم پایش را از روی گاز بردارد، راهنما بزند، آرامآرام بگیرد توی شانهٔ خاکی، دستی را بکشد، پیاده شود و _هرچند کوتاه_ نگاهی به پشت سرش بیندازد؛ به مسیر رفته و ردی که از خودش باقی گذاشته.
تهران همان لکاتهٔ دلنشین بود که پدرِ خیلیها را درآورده و خاکسترنشینشان کرده بود؛ عروس هزارشوهر، عجوزهٔ دلربا.
پیش میآید. گاهی پیش میآید که زندگی مثل رؤیا میشود، مثل خیال. درست زمانی که ایستادهای لب پرتگاه و میخواهی آخرین نفس را بگیری و به خیال خودت مهمترین حرف زندگیت را بزنی، گُلی جلوی چشمهایت شروع میکند به شکفتن، گربهای آنسوتر مرنو میکشد، کسی توی گوشت میگوید این به خیال خودت مهمترین حرف را بگذار برای بعد. فرصت زیاد است. یک قدم هم برو عقب، مبادا حرفْ ناخواسته از دهانت بپرد بیرون. گاهی پیش میآید که زندگی مثل قصه میشود، مثل افسانه. درست زمانی که دستت را گرفتهاند و پرتابت کردهاند میان دره، در همان صدم ثانیههایی که تا خوردنت به زمینِ سفت و متلاشی شدنت مانده، سیمرغی میآید و میگیردت میان بالهای نرمش، میبردت بالای کوه قاف و آنقدر نوازشت میکند تا تپش قلبت منظم شود، دردهایت گموگور شوند، لرزش دستهایت آرام بگیرد و بعد بلندت میکند میبرد دم در خانهات میگذارد زمین و میگوید: «یه اشتباه ساده بود؛ وگرنه برای تو خیلی زوده هنوز. گورستون پُره از جوونای ناکام؛ فعلاً دیگه کسی رو راه نمیدن.»
در زندگی وقتهایی هست که زمان از معنا تهی میشود، یا دستکم معنایی دیگرگون پیدا میکند. مثلاً آدم عاشق میشود. وقتهایی که با معشوق سپری میشوند _مهم نیست روی ساعت چقدر باشند_ عین باد میگذرند و لحظههای دوری _باز هم مهم نیست روی ساعت چقدر باشند_ کش میآیند و انگار قرار نیست هرگز تمام شوند.
منابع[ویرایش]
This article "هشت و چهلوچهار" is from Wikipedia. The list of its authors can be seen in its historical and/or the page Edithistory:هشت و چهلوچهار. Articles copied from Draft Namespace on Wikipedia could be seen on the Draft Namespace of Wikipedia and not main one.
![]() |
This page exists already on Wikipedia. |